اگر اهل دیدن فیلم های علمیـتخیلی و اکشن باشید، احتمالا فیلم ماتریکس را تماشا کرده و متوجه تفاوت آن با دیگر فیلم هایی که در این ژانر ساخته شده اند، شده اید. تا به حال تحلیل های زیادی درباره فیلم ماتریکس نوشته شده است، اما این بار می خواهیم آن را از منظر روانشناسی و فلسفه بررسی کنیم؛ بعدی که تا به الآن از آن غفلت شده بود.
پس با ما در بررسی روانشناختی فیلم ماتریکس 1 همراه باشید.
بخش های نوشتار
منبع الهام ماتریکس
بررسی روانشناختی فیلم ماتریکس 1 در بنیادی ترین سطحش، فیلمی درباره شک و تردید و وحشت حقیقت است. وحشتی شناختی که با باورهای ما درگیر می شود؛ از کجا می دانیم که زندگی ما واقعی است؟ تا به حال به این فکر کرده اید که ایده این فیلم چگونه به ذهن سازندگانش خطور کرده؟ شاید ایده اصلی این فیلم از نظریه «شیطان فریبکار» دکارت و «مغز در خمره» هیلاری پاتنم نشات گرفته باشد.
برای بررسی روانشناختی فیلم ماتریکس 1، ابتدا لازم است کمی این دو نظریه را شرح دهیم.
نظریه شیطان فریبکار
«دکارت» فیلسوفی شک گرا بود. او دکارت امکان فریبی گسترده توسط یک اهریمن شریر را طرح کرد. فریبی که در نتیجه آن، غالب تجربه های حسی ما از جهان اطراف، توهم است.در چنین سناریویی، تقریبا همه باورهای ما درباره جهان اطرافمان کاذب خواهد بود. در بررسی روانشناختی فیلم ماتریکس 1، کافیست شما به حواس پنجگانه تان شک کنید تا دچار یک شک دکارتی شوید.
توهم ادراک واقعیت
در بررسی روانشناختی فیلم ماتریکس 1، جایی از فیلم، مورفیوس به نئو میگوید: «تعریف تو از واقعی بودن چیه؟ اگه اون چیزیه که با حواس پنجگانه ات درک می کنی، اون چیزی که می چشی، بو می کشی یا می بینی، همه و همه چیزی نیستند جز یه سری سیگنال الکتریکی که مغزت اون ها رو ترجمه و تفسیر میکنه…»
در بررسی روانشناختی فیلم ماتریکس 1، به این حقیقت دردناک بر می خوریم که ما جهان را تنها و تنها از راه حواس مان ادراک میکنیم؛ اگر حواس مان به ما دروغ بگویند؟ امانوئل کانت در این مورد میگوید: «ما نمی توانیم بفهمیم که جهان برای خود چگونه است. آنچه ما می توانیم درک کنیم این است که جهان برای ما چگونه است!»
نظریه مغز در خمره
و اما «نظریه مغز در خمره» چیست؟ مغز درون خمره، آزمایش ذهنی معروفی است که توسط «هیلاری پاتنم»، فیلسوف آمریکایی در قرن بیستم میلادی مطرح شده و دغدغه دکارت را ـکه رد پای آن در نظریه شیطان فریبکار دکارت دیده میشودـ به روشی دیگر مطرح کرده است.
مغزی را فرض کنید که درون خمره ای محاصره شده که این خمره پر از مایع خاصی بوده و این مغز با رشته هایی، به کامپیوتری در بیرون از خمره متصل است و به جای اینکه پیام های محیطی را توسط حواس پنجگانه دریافت کند، تمام افکارش توسط یک کامپیوتر به او القا می شوند. چنین مغزی هیچ اطلاعی از وضعیت خود ندارد. در این صورت او هیچ معرفتی به عالم واقع ندارد.
سپس پاتنم این پرسش را مطرح می کند که آیا شما معرفت دارید که بدون هیچ واسطه ای (مثلا از طریق کامپیوتر مفروض یا اهریمن شریر دکارت) با عالم واقع در تماس هستید؟ وضعیت نامعلوم است. برای فهم بهتر این نظریه در بررسی روانشناختی فیلم ماتریکس 1، توصیه می کنم انیمیشن زیر را ببینید. انیمیشن حاضر این آزمایش ذهنی را به خوبی توضیح داده و به راه حل دکارت برای اثبات وجود خودش هم اشاره کرده است.
مغز در بند
پس از اینکه نئو قرص قرمز را می خورد، ناگهان چشمانش به روی واقعیت هولناک تصورناپذیری باز می شود. نئو به مثابه یک بچه تازه متولد شده، نشسته در یک مایع لزج و چسبناک، بیدار می شود. کابل هایی به ستون فقراتش متصل شده که آن ها همان رشته سیم های متصل به مغز در نظریه «مغز در خمره» هستند و او از طریق آن ها در دنیای ماتریکس زندگی می کرده است.
در بررسی روانشناختی فیلم ماتریکس 1، فیلم به سه پرده تقسیم می شود. پرده اول از ابتدای فیلم تا زمانی است که نئو قرص قرمز را انتخاب می کند. پرده دوم از شروع باز شدن چشم نئو به دنیای واقعی آغاز می شود و پرده سوم از رفتن نئو نزد پیشگو آغاز شده و تا پایان فیلم ادامه دارد.
پرده اول: ابهام
اولین روشی که در بررسی روانشناختی فیلم ماتریکس 1 متوجه می شویم که ماتریکس به کار میگیرد، «کنجکاو کردن مخاطب» است. رابرت مک کی در کتابِ «داستان» در این باره مینویسد: «از آنجایی که نویسنده عملِ تعریف کردن را کنترل می کند، پس او نیاز و میل به دانستن را هم کنترل می کند». وقتی مخاطب تشنه اطلاعات باشد، حتی پیچیده ترین حقایق مجسم شده نیز به راحتی قابل فهم می شوند.
ماتریکس برخلاف اکثر فیلم های علمی تخیلی که متن افتتاحیه شان مخاطب را در جریان تازه ترین رویدادهای دنیای فیلم می گذارد، رویکرد نامتعارف تری را پیش گرفته و به جای اینکه ساختار دنیایش را از همان ابتدا آشکار کند، با آن همچون راز اسرارآمیزی رفتار می کند که مخاطب به همراه نئو (شخصیت اصلی داستان) از آن سر در می آورد.
تعقیب و گریز
ابتدا مکالمه ای ابهام برانگیز را می شنویم. سپس متوجه می شویم که آن خط شنود می شده و بعد پلیس ها را می بینیم. فرمانده آن ها تقریبا خصوصیات یک افسر پلیس میانسال را دارد و پوستش از سر و کله زدن با مقامات بالادستی کلفت شده.
آن ها در قیاس با ماموران عجیبی که در شب عینک آفتابی می زنند، دوست داشتنی تر به نظر می رسند؛ زیرا این مامورین، خصوصیات ماموران سازمان های جاسوسی را دارند.
سپس طی مکالمه پلیس با آن مامورین عجیب، به این نتیجه می رسیم که آن زن داخل مکالمه، یک تبهکار است؛ اما به جای اینکه از مرگ مامورین به وسیله ی ترینیتی (که بعدا نامش را در می یابیم) ناراحت شویم، به وجد می آییم.
دلیلش یک چیز ساده است: ما چهره ی ترینیتی را می بینیم، در حالی که چهره مامورین اکثرا در تاریکی و نماهای تند به تصویر کشیده شده اند؛ و این کافی است تا به طور غریزی به جبهه ترینیتی بپیوندیم.
این سکانس با تاریکی های فراگیر غلیظش به ابهام ما می افزاید. در انتهای این سکانس و فرارکردن ترینیتی، سوالات زیادی در ذهن مخاطب شکل می گیرد و او را برای رسیدن به پاسخ و دیدن ادامه فیلم کنجکاو می کند.
مخاطب با نئو همزاد پنداری می کند، زیرا هر دو چیزی از این دنیا و ساختارش نمی دانند. هر چیزی که نئو یاد میگیرد، مخاطب نیز یاد میگیرد و همچنین واکنش های نئو، واکنش های مخاطب نیز هست.
خواب یا بیداری
نئو مدام در حال رفت و آمد بین دنیای واقعی و دنیای ماتریکس است. بعد از اتمام هر سکانس، از خواب بیدار می شود و همین نیز سوالی را در ذهن مخاطب ایجاد می کند که کدام سکانس خواب و کدام واقعیت بود؟ جایی که نئو خرگوش سفید را دنبال می کند، به او می گوید: «تا حالا این احساس بهت دست داده که ندونی بیداری یا هنوز داری خواب می بینی؟»
همچنین در پرده اول، گریزی هم به شخصیت نئو زده می شود و مامور در اتاق بازجویی او را فردی توصیف می کند که زندگی دوگانه ای دارد. نئو دچار بحران هویت است. او نصف روز را با کار کردن در نقش آقای اندرسون بازی میکند و نصف دیگر را با پی گیری کارهای خلاف در نقش نئو می گذراند. در واقع او در درون دو شخصیت متفاوت قرار دارد و برای هر کدام دنبال هویت میگردد.
پرده دوم: مواجهه با حقیقت
پرده دوم بررسی روانشناختی فیلم ماتریکس 1، با انتخاب قرص قرمز توسط نئو آغاز می شود که پس از آن چشم او به واقعیت باز شده و خودش را درون مایعی لزج و متصل به دستگاه می بیند. (نظریه مغز در خمره) تا پایان این سکانس هیچ دیالوگی گفته نمی شود و خالقان فیلم اجازه می دهند تا مخاطب این صحنه را از طریق صدا و تصویر درک کند.
سپس زمان پاسخدهی به سوالات فرا می رسد؛ بعضی از قوانین توسط مورفیوس گفته می شوند و بعضی از آن ها زمینه چینی شده و در ادامه فیلم، بیننده به آن ها پی می برد.
برای مثال در جریان آزمون پرش نئو از فراز شکاف وسیع بین دو ساختمان، می بینیم که نئو پس از بازگشت به دنیای واقعی، دهانش پر از خون است و فهم این قانون که «مرگ ذهن، در ماتریکس باعث مرگ جسم در دنیای واقعی می شود» زمینه چینی می شود.
جنگیدن برای بقای باورها
در بخشی از بررسی روانشناختی فیلم ماتریکس 1 که مورفیوس مشغول توضیح دادن تهدید ماموران است، به نئو می گوید: «چون ذهن مردم به ماتریکس وصله، الان جزئی از ماتریکس هستن و ما رو دشمن خودشون می دونن. بیشتر مردم آمادگی جدا شدن از سیستم رو ندارن. مردم اینقدر به این سیستم وابسته ان که حاضرن برای محافظت از اون بجنگن»؛ اما چرا آدم ها حاضرند چنین کاری انجام دهند؟
دلیلش در روانشناسی واضح است: «ناهمخوانی شناختی». ناهمخوانی شناختی حالتی از ناراحتی روانشناختی است که در آن باورهای فرد با یکدیگر یا باور و رفتار فرد با یکدیگر، در تضاد قرار دارند. در فیلم ماتریکس هم شاهد همین وضع هستیم.
باورکردن این حقیقت که تمامی زندگی انسان یک توهم بوده، بسیار دردناک است. مردم در این شرایط سعی می کنند به جای تغییر رفتار خود و جنگیدن با ماتریکس، باور جدیدی را به ذهنشان وارد کنند؛ باوری که جلوی این جنگ را بگیرد. برای همین این باور را بر می گزینند که مورفیوس مشغول دروغ گفتن به آن هاست.
مردم تلاش می کنند که به هر نحوی باور واقعی بودن ماتریکس را توجیه کنند تا مجبور به تغییر دادن همه چیز نشوند. تمام این ها به این دلیل است که تغییر باور و شناخت از تغییر رفتار راحت تر است و به همین دلیل مردم حاضرند برای حفظ کردن باور خود مبنی بر واقعی بودن دنیای ماتریکس بجنگند تا زندگیشان تغییر نکند.
شیرینی رویا و تلخی واقعیت
سپس شاهد توالی سه سکانسی در بررسی روانشناختی فیلم ماتریکس 1 هستیم که روایتگر تضاد دنیای واقعی با دنیای ماتریکس هستند. در اولین سکانس، سایفر (فردی که به گروه خیانت می کند) الکل خانگی چندش آوری را به نئو تعارف می کند و می گوید: «آشغال خوبیه، هان؟ فقط به درد دو کار میخوره: تمیز کردن موتورها و کُشتن سلول های مغز.»
سکانس دوم با کلوزآپی از یک استیک آبدار و خوشمزه که در تضاد مطلق با نوشیدنی تهوع آور سکانس قبلی قرار میگیرد، آغاز می شود و سایفر برای تجربه کردن دوباره ی لذت های ماتریکس (شهرت و مال و..) تصمیم گرفته واقعیت را فراموش کند و مورفیوس را به ماموران تحویل دهد.
در سکانس سوم بررسی روانشناختی فیلم ماتریکس 1, یکی از اعضای تیم، مشغول پر کردن لیوانش با یک جور مایع سفید لزج حال به هم زن است؛ صبحانه ی همیشگی در دنیای واقعی. گفت و گوی این سکانس نیز مرتبط با همین غذا و دیگر غذاهای ماتریکس است.
به عبارت دیگر، فیلم در این رفت و آمدهای بین ماتریکس و واقعیت، از غذا به عنوان وسیله ای برای ترسیم تضاد بین این دو دنیا و تاکید روی تصمیم خیانت آمیز سایفر استفاده میکند. از زاویه دید سایفر، رفت و آمد بین این دو دنیا به معنای رفت و آمد بین غذاهای لذیذ و وسوسه برانگیز و معجون های منزجرکننده است.
در دنیای ماتریکس، حتی غذا خوردن نیز لذت بخش تر است. این سکانس ها در بررسی روانشناختی فیلم ماتریکس 1، درد فهم حقیقت را به تصویر می کشند. کسی که می فهمد ماتریکس واقعی نیست، علاوه بر درد فروپاشی دنیای ذهنی اش، سختی زیادی در راه عوض کردن اوضاع می کشد. در سخت ترین شرایط، زندگی کرده و خود را برای مبارزه آماده می کند.
در طرف مقابل، انسان هایی که چیزی از حقیقت نمی دانند، به راحتی از شهرت و مال توهمی ماتریکس لذت می برند. برای اشاره به این تفاوت، سایفر نقل قولی از شاعر معروف انگلیسی می کند و می گوید: «سعادت در جهالت است.»
پرده سوم: از تردید تا باور خود
بعد از روایت تضادهای دو دنیا، اعضای تیم آماده بردن نئو نزد پیشگو می شوند. پیشگو کمی با نئو صحبت کرده و سپس به او توصیه می کند که تلاش کند تا خودش را بشناسد. او می گوید تو موهبت برگزیده شدن را داری، اما گویی منتظر چیزی هستی و با حرف هایش نئو را به فکر فرو می برد. و اینجاست که نئو در ادامه فیلم سعی در شناختن و باور کردن خود دارد.
باوری که ما را هدایت می کند
به بیانی دیگر در بررسی روانشناختی فیلم ماتریکس 1، اینجا پیشگو از فن رفتاردرمانی شناختی (CBT) برای تغییر نئو استفاده می کند. این روش تمرکزش بر تاثیر باورها، تفکرات و نگرش های فرد بر احساسات و رفتارهای اوست. بر این اساس، الگوی تفکر ما مانند عینکی بر روی چشممان است و تمام برداشت های ما از دنیا و حتی خودمان، تحت تاثیر این تفکر است.
به عبارتی تمام اطلاعات از فیلتر الگوی تفکر ما عبور می کند و سپس ما دنیا را می بینیم و میشناسیم و به آن پاسخ می دهیم. برای تغییر رفتار، لازم است الگوی تفکر تغییر کند. باید دنیا را طور دیگری بشناسیم تا طور دیگری هم به آن پاسخ دهیم. نئو نیز ابتدا با نگرشی که در مورد خود داشت، درگیر شد و پس از اینکه عینکی که با آن خودش را می دید تغییر کرد، رفتارش تغییر کرد.
نئو پس از باور کردن خود، تصمیمات و رفتارش تغییر کرد. باور به برگزیده بودن، ترس او را برای جنگیدن از بین برد و باعث شد در سکانس آخر به جای فرار کردن با مامورها مبارزه کند و آن ها را شکست دهد.
آغازی پس از پایان
یکی از جذابیت های بررسی روانشناختی فیلم ماتریکس 1 این است که با پایان فیلم تازه کار خود را شروع می کند و به جنگ باورها و جهان بینی مان می رود. هیچ کدام از ما نمی توانیم به طور قطعی بگوییم که گرفتار ماتریکس نشده ایم و در حال تجربه ی یک زندگی واقعی هستیم.
در آخر باید بگویم که خط اصلی قصه ی ماتریکس کاملا واقعی است. فقط این شبیه سازی توسط مغز ما انجام می شود، نه ماشین ها. ما در دنیایی که مغزمان ساخته است گیر افتاده ایم. شاید دنیای بیرون مرزهای جمجمه ی ما اصلا شبیه چیزی که داریم تجربه می کنیم، نباشد. ما آنقدر در دام واقعیت اسیر هستیم که حتی از اسارت خود بی خبریم.