اختلال مسخ شخصیت یکی از اختلال هایی است که توجه بسیار محدودی به آن شده است و معمولا در تشخیص، به شدت با افسردگی اشتباه گرفته می شود و به همین دلیل، آشنایی با تعریف اختلال مسخ شخصیت، از اهمیت زیادی برخورددار است.
ممکن است در برهه ای از زندگی تان، ناگهان تمام احساسات خود را خاموش کنید و از واقعیت فرار کنید. تا به حال شده است که پس از رویداد تلخی در زندگی تان، زمانی که آن را تعریف می کنید، حس کنید از تمام بار احساسی اش جدا شده اید و صرفا در حال تعریف یک داستان هستید؟ انگار از روی کتاب، زندگی شخص دیگری را می خوانید.
چرا این اتفاق می افتد؟ چه حالت هایی در این اختلال تجربه می شود؟ تعریف اختلال مسخ شخصیت چیست و آیا در انسان های عادی رخ دادن همچنین فرآیندی، طبیعی است؟ آیا علت مشخصی دارد؟ درمان آن چگونه است؟ چرا حالت هایی مانند جدایی از بدن تجربه می شود؟ زمینه این اختلال چیست؟
بخش های نوشتار
نگاه های ناآشنا در آینه
برای تعریف اختلال مسخ شخصیت، ابتدا به قسمتی از آهنگ how are you true از گروه cage the elephant می پردازم:
بیدار شدم، دعای کوتاهی کردم.
از تخت بیرون آمده و به سمت دستشویی می روم.
به خودم نگاه می کنم و می ایستم و زل می زنم؛
و با خودم می اندیشم : چه کسی آنجا ایستاده؟
«هرچه میخورم سیر نمی شوم!»: شرح روایت یک مادر
صحبتم را در تعریف اختلال مسخ شخصیت، با شرح پرونده زنی چهل و دو ساله شروع می کنم که بنا بر دلایلی، به روانشناس رجوع می کند. این زن هنگام غذا خوردن، حس می کند که همچنان شکمش خالی است، غذا در شکمش نیست و هفت ماه است که احساس سیری نمی کند؛ چه بسا که میزان معقولی آب و خوراک مصرف می کند.
او همچنین دیگر مانند گذشته، غم و خوشحالی را احساس نمی کند؛ حتی اگر در مراسم ها به گریه و خنده می افتد، معتقد است که احساساتش دروغین و غیرواقعی هستند. طی این دوره ها، گریه می کند و می گوید: «احساسات بدن من واقعی نیستند! این حرکات بدن من غیرواقعی اند». اما همچنان می تواند در فعالیت های روزمره دخیل باشد و از خود و بچه هایش مراقبت کند.
چه چیزی این پرونده را عجیب تر می کند؟ آنکه علائم دیگر زن به هیچ وجه شامل احساس غم و خستگی و… نبود؛ در نتیجه نمی شد آن را افسردگی خواند. این دوره ها، چند بار در روز به مدت 1 الی 2 ساعت، اتفاق می افتادند ولی در طول دو ماه گذشته، مدت زمان دوره ها به 4 الی 6 ساعت رسیده بودند. آن موقع که بالاخره جلسات با روانشناس آغاز شد، زمانی بود که زن، پس از خودکشی ناموفق به بیمارستان آورده شده بود.
حالت های اختلال مسخ شخصیت
مسخ شخصیت، می تواند هم در بدن و هم در روان مشاهده شده و یا فقط در یکی از آنها رخ دهد. در این اختلال، فرد دچار جدایی از بدن و یا خود (self) می شود؛ ادعا می کند که کل بدن و یا قسمتی از بدن خود را حس نمی کند و آنها را از خود غریبه دانسته و یا مرده می پندارد. او سعی می کند تا با دست زدن به عضو غریبه، آن را دوباره جزوی از خود بداند.
در رابطه جنسی، آلت تناسلی خود را غریبه می داند و ممکن است هنگام رابطه، خودش را از بیرون مشاهده کند؛ انگار گوشه اتاق ایستاده است، رفتار و افکارش دست خودش نیست و شخصی دیگر آن ها را کنترل می کند.
وقتی زندگی خود را به نظاره می نشیند، آن را متعلق به خودش ندانسته و می گوید: «موجود دیگری به جای من زندگی می کند»؛ انگار به صندلی دوخته شده است و فقط می تواند ببیند که دیگری در بدن او چه می کند. این جدایی می تواند موجب شود تا فرد خود را بدون حواس پنج گانه و عواطف درک کند؛ گویا بالای بدن خود شناور است و یا فقط یک مغز سرد، در تقلا برای بقاست.
تعریف اختلال مسخ شخصیت
برای آن که در تعریف اختلال مسخ شخصیت دچار سوء برداشت نشویم، تعدادی از تعریف اختلال مسخ شخصیت را بررسی می کنیم:
- در لغتنامه روانشناختی هنسی(Hinsie) ، تعریف اختلال مسخ شخصیت بدین گونه است:
«روند جدا شدن و همچنین از دست دادن هویت، شخصیت و من (I) است که معمولا با از دست دادن واقعیت دیگران (others) و محیط همراه است».
از دست دادن واقعیت دیگران و محیط با عنوان «مسخ واقعیت» شناخته می شود، که در آن تجربه ذهنی فرد مربوط به درک دنیای بیرون، مختل می شود. او ممکن است نورها را تیزتر ادراک کند، صدا ها را بلندتر بشنود، اجسام را متفاوت ببیند و به طور کلی حواس پنجگانه اش مختل شوند.
بنا به عبارتی در تعریف اختلال مسخ شخصیت، ما جدایی از خود (دنیای درون) را مشاهده کرده و در مسخ واقعیت جدایی از دنیای بیرون را ملاحظه می کنیم. معمولا مشاهده شده است که مسخ شخصیت و مسخ واقعیت در کنار یکدیگر و یا در ادامه یکدیگر پدیدار می شوند.
مشکل این تعریف اختلال مسخ شخصیت این است که شباهت زیادی به تعریف اسکیزوفرنیا دارد؛ اما با اینکه بیماران اسکیزوفرنیا، با سوالاتی مانند «من که هستم؟» مواجهند، حالت های مسخ شخصیت را تجربه نمی کنند.
- بنا به گفته نانبرگ (Nunberg)، مسخ شخصیت در واکنش به از دست دادن ـبه خصوص از دست دادن ناگهانیـ ابژه عشق و یا عشق رخ می دهد.
- اسشیلدر (Schilder)، معتقد است که مسخ شخصیت زمانی رخ می دهد که انسان جرات اینکه انرژی خود را بر دنیای بیرون و ابژه بیرونی، و یا بر خود به عنوان یک ابژه درونی صرف کند (خودشیفتگی)، را ندارد.
- اوبرندورف (Oberndorf) نیز تعریف اختلال مسخ شخصیت را «مکانیسم دفاعی ای در برابر اضطراب» می داند که می توان اثرات فروید را در این دیدگاه مشاهده کرد.
اوبرندورف در تعریف اختلال مسخ شخصیت، معتقد است که مسخ شخصیت مانند مکانیسم دفاعی حیوانات در برابر خطر است؛ همانطور که حیوانات تظاهر به مردگی می کنند تا شکار نشوند، انسان ها نیز در مقابل اضطراب، از خود جدا می شوند و از مسخ شخصیت مانند یک مکانیسم دفاعی استفاده می کنند.
- بلانک (Blank) در تعریف اختلال مسخ شخصیت، آن را «دفاعی اضطراری مقابل فوران تهدید آمیز پیچیده ای از احساسات، خشم و اضطراب در قسمت هشیار» می داند.
اما به زعم من به عنوان نویسنده نوشتار حاضر، درست ترین تعریف اختلال مسخ شخصیت وجود دارد، تعریف فنیشل (Fenichel) است:
- در مسخ شخصیت احساساتی که به دلیل زمینه خودشیفتگی شدت یافته اند، برای من (I) نامطلوب معنا شده و انکار می شوند؛ به عبارتی یک نیروگذاری دفاعی در مقابل احساسات نامطلوب فرد اتفاق می افتد.
در ادامه نوشتار، به طور مفصل به توضیح رابطه خودشیفتگی و مسخ شخصیت می پردازم.
جدایی از خود: این جدایی انسان ها تماماً آسیب زا و اشتباه است؟
میزان وجود یک انسان، وابسته به درجه سرزندگی عاطفی است و زمانی که هیجانات، سرکوب شده و یا مرده اند، انسان حس می کند که در دنیای مردگان به سر می برد. اما در عین حال این سرکوب موقت احساسات، می تواند مفید باشد؛ زیرا هیجانات آزار دهنده مانند اضطراب ـکه در نتیجه آسیب پدید آمده اندـ از میان رفته و فرد می تواند با کارکرد بالاتری، پرخاش و هیجانات خود را مدیریت کند.
او می تواند هیجاناتش را از طریق راه های مناسب تخلیه کند و رفتار و افکارش فورانی از اضطراب نباشد.
آیا مسخ شخصیت فقط در انسانهای خودشیفته اتفاق می افتد؟
زمانی که در تعریف اختلال مسخ شخصیت عمیق تر می شویم، به نکات جالبی پی می بریم. یکی از نکات جالب مسخ شخصیت، این است که در انسانهای کاملا سالم هم، پس از آسیب (trauma) می تواند اتفاق افتد؛ به طوری که اضطراب حاصل از آسیب را با مکانیسم هایی مانند «سرکوب» و «منع»، مدیریت کرده و ممکن است به درجه مسخ شخصیت برسند.
آیا تغییر مثبت هم می تواند موجب اختلال مسخ شخصیت شود؟
احساس «آشنایی شخص با خود»، نه تنها برگرفته از ارتباطات انرژی درون انسان با جهان اطرافش، بلکه برگرفته از تعداد زیادی شناسه های هویتی در محیط است؛ عواملی که هویت انسان را شکل می دهند و موجب ثبات و پایداری آن می شوند. بسیاری از مواقع توجه نمی کنیم که چگونه موضوعات انتزاعی و واقعی ای که در گذشته و حال انسان و محیط زندگی اش قرار دارند، بر روی ثبات هویت اش و همخوانی شناسه های محیط با هویتش تاثیر می گذارند.
این شناسه ها نه تنها در بر گیرنده خانواده، خانه، شغل و … هستند، بلکه ابعاد نژادی، ملی، مذهبی، اجتماعی، ایدئولوژیک و … را نیز شامل می شوند. تغییرات در محیط و اطراف، حتی اگر تغییر مطلوبی باشد، شناسه های محیطی را تغییر می دهد. در نتیجه شناسه های هویتی جدید، فرد احساس بیگانگی می کند و برای رفع آن، باید هویت قبلی خود را کنار گذاشته و هویت جدید برگرفته از محیط را بپذیرد.
هرچقدر هم که آن تغییر برای ما لذت بخش و مناسب باشد، ما احساس می کنیم که به آن تعلق نداریم؛ زیرا این تغییرات، شناسه های هویتی جدیدی در درون انسان به وجود می آورند که فرد نمی تواند به سرعت آنها را قبول کند.
چرا بین خودشیفتگی و مسخ شخصیت ارتباط وجود دارد؟
زمانی که به ارتباط خودشیفتگی و مسخ شخصیت اشاره می شود، منظور این است که فرد، هویت قبلی خود را بیشتر از آن دوست دارد که آن را رها کرده و حاضر به تغییر کامل آن باشد؛ تغییری که با شناسه های هویتی جدید محیط همخوانی دارد اما کاملا با هویت قبلی متفاوت است.
درست است؛ همه ما انسان ها نوعی وابستگی به هویت خود داریم و به طور طبیعی، من (I) را دوست داریم. هنگامی که این علاقه در حد معمول باشد، هنگام نیاز، به تغییر آن رضایت می دهیم و این علاقه، مانع پویایی شخصیتمان نمی شود. البته که در بررسی و تعریف اختلال مسخ شخصیت، این تغییرات، بسیار وسیع و تکان دهنده بوده و باعث تعارضاتی می شوند که در ادامه نوشتار به آن ها خواهم پرداخت.
چگونه خودشیفتگی باعث مسخ شخصیت می شود؟
این نیاز به تغییر و همخوانی با محیط، و مقاومت فرد به دلیل خودشیفتگی و علاقه افراطی اش به هویت قبلی، موجب تنش و در نتیجه، اضطراب می شود. زمانی که سرکوب برای مدیریت اضطراب، پاسخگو نیست، انسان مکانیسم دفاعی شدید تر و اولیه تری را فرا می خواند و نوعی دوگانگی و شکاف در خودپنداره (self-concept) خود ایجاد می کند.
هویت جدیدی در او بر اساس عناصر محیطی بوجود آمده است و او تا زمانی که بتواند، هویت جدید را کاملا طرد می کند، از آن جدا می شود و وجودش را انکار می کند.
آسیب (تغییر منفی) چگونه می تواند موجب مسخ شخصیت شود؟
در حقیقت فرد زمانی احساس خطر می کند که متوجه نوعی پسرفت در هویت جدیدش می شود. این پسرفت می تواند برگرفته از یک آسیب آبجکتیو (به ماهیت خود آسیب زا) (external trauma) بوده و یا رخدادی باشد که بنا بر دلایل درونی، تجربه آسیب زا محسوب می شود (آسیب سابجکتیو) .(internal trauma)
این آسیب، موجب می شود تا انرژی فرد مختل شود که در نتیجه آن، هویت فرد به دو قسمت تقسیم می شود:
- قسمتی که می خواهد تا نظم و ثبات خود را نگه دارد و رفتار معمولی داشته باشد.
- قسمتی که به صورت موقت دچار پسروی و بی نظمی شده است؛ با انتظارات فرد از خود، در تداخل بوده و افسارش به دست تمایلات بدون چهارچوب انسان است.
در این زمان تمایلات انسان به هویت جدید فشار می آورد و قسمت 1، از مکانیسم انکار استفاده کرده و قسمت 2 را کاملا طرد می کند.
پدر دوست داشتنی و بی اخلاق: مطالعه موردی 1
برای آنکه بیشتر با این فرآیند و تعریف اختلال مسخ شخصیت آَشنا شویم، به یک مطالعه موردی می پردازم:
یکی از افراد دچار مسخ شخصیت، مردی بود که در کودکی، پس از مرگ مادرش هنگام زایمان، و همچنین مرگ نوزاد با فاصله ای کوتاه، برای مدتی ناچار می شود تا با مادربزرگش زندگی کند. او معتقد بود: «من از زندگی قبلی ام کاملا جدا شدم و پدرم نیز مدتی به دیدنم نیامد». مرد نمی توانست بپذیرد که همان شخصی است که قبل از این اتفاقات بوده است. جدایی ناگهانی او از مادر و پدر و پرستارش، او را وحشت زده کرده و حس طرد شدگی تمام وجودش را گرفته بود.
پدر او پس از این اتفاقات، او را در محبت غرق کرده و جلوه ای مقدس از مادرش برای او ترسیم می کند. اما پس از مدتی، معشوقه های پدرش آشکار می شوند.
کودک اینجا احساساتی دوگانه به پدر خود پیدا می کند. از یک سو، با پدرش همانندسازی کرده و از سویی دیگر، خود را از پدر به دلیل اعمال غیر اخلاقی اش جدا می کند. این احساسات دوگانه، موجب می شود تا مرد، هویتی در واکنش به اخلاقیات ضعیف پدر (هویت خوب یا هویت 1) و انتظارات به شدت سخت گیرانه ای برای خودش بسازد؛ و همچنین همانندسازی او با پدر غیر اخلاقی اش، وارد ساختار شخصیت اش شده (هویت بد یا هویت 2) و هویت کاملا متفاوتی بنا نهد.
در اینجا درون فرد نوعی تناقض رخ می دهد؛ زیرا نمی تواند بین این دو هویت، هماهنگی و رابطه ایجاد کند. به هویت 1 چنگ می زند تا آن را نگه دارد و در تلاش است تا هویت 2 را از خود سلب کند؛ هویتی که او را یاد غیر اخلاقی بودن پدرش انداخته و احساس به شدت منفی ای را درون مرد می آفریند.
بر اساس تعریف اختلال مسخ شخصیت، این فرآیند موجب مسخ شخصیت او شده و هم اکنون که در سن بزرگسالی به سر می برد، به دلیل دو هویت 1 و 2، دو رفتار متضاد را نسبت به همسرش بروز می دهد. رفتار 1، برخاسته از هویت 1 است که در آن، مرد زنش را مانند یک الهه پرستیده و او را بی نقص می داند، هیچوقت به او خیانت نکرده و همه زندگی اش را وقف همسرش می کند.
رفتار 2، که در رویاها و خیال پردازی های جنسی با آن مواجه می شود، برخاسته از هویت 2 است. که در آن، مرد با همسر خود بدرفتاری کرده و او را تحقیر می کند؛ برای او ارزشی قائل نمی شود و در رابطه جنسی او را کتک می زند و صرفا با همسرش مانند یک حیوان رفتار می کند.
عاشق بازمانده در پوشش سیاستمدار: مطالعه موردی 2
در مورد دوم، به ماجرای زنی اشاره می کنم که به عنوان منشی در شرکتی مشغول به کار بود. او از رفتار اجتماعی مناسب و معمولی برخوردار بود؛ اما در همین حین، عاشق و شیفته یک جنایتکار روانپریش می شود. او در دزدی به معشوقه اش کمک می کند. زمانی که پلیس به صحنه می رسد، در این لحظه جنایتکار به زن پشت کرده و او را رها می کند تا بتواند فرار کند و در واقع با این کار، تمام گناه را به گردن زن می اندازد.
پس از چند هفته، زن محاکمه می شود و طبق رای دادگاه، هشت سال آینده را باید در زندان سپری کند. زن به شدت افسرده می شود؛ اما نکته جالب این مورد، ورود زن به جمع زندانی های سیاسی است. با زندانی های سیاسی نزدیکی بسیاری داشت و تلاش می کرد تا با آنها همرنگ باشد.
او سپس اعتراف کرد که خودش (زنی پیچیده و ایده آل که همیشه خود را می پنداشته) کاملا از هویت «مجرمانه» اش بیگانه بوده و از آن جدا است. او باور نمی کرد همان کسی بوده است که این جرم را مرتکب شده (مانند مرد در مطالعه موردی 1، که پس از مرگ مادر و نوزاد و غیبت کوتاه مدت پدر، نمی توانست خود را متعلق به شرایط جدید محیطی بداند).
این روند مسخ شخصیت، قبل از دستگیری او نیز آغاز شده بود. او در تمام طول رابطه با جنایتکار، در خود جدایی و شکاف احساس می کرده است؛ در حقیقت تلاشش برای همرنگی با زندانی های سیاسی، برای طرد کردن من مجرمانه و یا هویت 2 بوده است.
تعریف اختلال مسخ شخصیت در بدن: شناور در فضا
گاهی انسان می تواند تا زمانی که بین انتظاراتش از خودش و قسمت 1، ارتباط وجود دارد، در قسمت 2 در مقابل خواسته ها ایستادگی کند و به شرایط تحریک آمیز پاسخ ندهد؛ زیرا قسمت 2، ضعیف شده و پسرفت کرده است و راحت تر به غرایز انسان تن می دهد. اما پس از مدتی انتظارات ضعیف تر می شوند و قسمت پسرفت کرده، نمی تواند در مقابل خواسته ها دوام بیاورد. در آن هنگام، انسان به جای انکار، به سراغ «مکانیسم دفاعی جابجایی» می رود و هویت 2 را به اعضای بدن نسبت می دهد. در اینجا فرد هویت جدید را قبول می کند؛ ولی نه به عنوان هویت خود (I)، بلکه به عنوان هویت اعضای بدن.
آیا درمانی وجود دارد؟
در تعریف اختلال مسخ شخصیت به دلیل نداشتن علت معین، درمان مشخصی نیز وجود ندارد. برخی زمینه ها می توانند به بروز این اختلال کمک کنند اما «علت» آن نیستند. تنها درمانی که می تواند شرایط فرد را بهبود بخشد، روانکاوی است. همانطور که اشاره شد، مسخ شخصیت به صورت دوره ای تجربه می شود و این دوره ها از نظر مدت زمان و تعدد، متفاوت اند.
همچنین می دانیم که فرد در زمانی این دوره ها را تجربه می کند که تحت فشار و اضطراب است. به کمک روانکاوی، می توان سبک زندگی ای را پیش گرفت که اضطراب کمتری گریبان گیر فرد باشد. همچنین به کمک روانشناس، می توان قبل از آنکه اضطراب به حدی برسد که باعث مسخ شخصیت شود، با راهکارهایی این اضطراب را مدیریت کرد تا دوره، آغاز نشود.
زمانی که دوره های مسخ شخصیت تجربه می شود، فرد کجاست؟
بر اساس تعریف اختلال مسخ شخصیت، فرد در دوره جدایی، در هویت مطرود خود به سر می برد. گوشه ای ایستاده است، زندگی اش را نگاه می کند و در آن هیچ نقشی ندارد. نه حرفی و نه عملی، صرفا نظاره می کند. گاهی به آینه نگاه می کند و خود را نمی شناسد. شناور است و با نخی به خود متصل است؛ گویی در فضا، خارج از بدن خود، جولان می دهد. اعضای بدنی که با آن ها مواجه شده، برایش ناآشنا اند. مدت ها به آن دست می کشد؛ که آیا این صورت من است؟ آیا این منم؟
در انتها، با ترانه pretty pimpin ازkurt vile ، این نوشتار را خاتمه می دهم:
امروز صبح بیدار شدم و مرد در آینه را به جا نیاوردم.
سپس خندیدم و گفتم: «اوه، فقط منم»
و سپس ادامه دادم و دندان های یک مرد غریبه را مسواک زدم
ولی آنها دندان های من بود و من بی وزن بودم؛
فقط مانند برگی که از پنجره دستشویی وارد شده بود، می لرزیدم.
و نمی توانستم برایت بگویم که چه معنایی دارد.
ولی آن روز دوشنبه بود، نه؛ سه شنبه… نه؛ چهارشنبه… پنجشنبه… جمعه…
شنبه آمد و من گفتم: «این دلقک احمق کیست که جلوی روشویی را گرفته است؟»