در این متن، به سراغ کتابخانه ای متفاوت می رویم: کتابخانه نیمه شب، کتابی داستانی اثر «مت هیگ»، که برنده جایزه سایت گودریدرز در سال 2020 است. بررسی روان شناختی کتابخانه نیمه شب، دروازه بزرگ حسرت ها را بر ما می گشاید و از ما می خواهد برای ادامه زندگی، دست به انتخاب یکی از هزاران دنیاهایی بزنیم که جهان موازی نام دارند. آیا شما در دنیایی که هستید، باقی خواهید ماند یا دست به تغییر دنیایتان می زنید؟
در سفر فانتزی بررسی روان شناختی کتابخانه نیمه شب، با ما همراه باشید.
بخش های نوشتار
همیشه احساس می کنم، کتابها به موقع سراغمان می آیند.
مدتی بود حال و هوای افسرده ای داشتم و حوصله کتاب خواندن نبود. اما از آنجا که آخرین روزهای دانشجویی را می گذراندم، خواستم برای خداحافظی هم که شده، سری به کتابخانه دانشگاه بزنم. از قفسه کتاب های رواشناختی شروع کردم. واژه هایی را از نظر می گذراندم که چهار سال درباره شان شنیده و خوانده بودم. دلم کلمات جدیدتری می خواست. به سراغ کتاب های ادبیات و تاریخ رفتم. با خودم گفتم کاش می توانستم همه این کتاب ها را بخوانم. آیا به راستی خواندن همه این ها، شفابخشی خاصی برای زندگی خواهند داشت؟ جوابی برای سوالم نداشتم. شاید با بررسی روان شناختی کتابخانه نیمه شب به این پاسخ می رسیدم.
همانطور که صفحه ای از یک کتاب ادبی را ورق می زدم، پرت شدم به نوستالژیک ترین خاطرات شاعری گمنام. به ذهنم رسید «چه می شد اگر» رشته ادبیات را انتخاب می کردم؟ «چه می شد اگر» در گوشه ای دیگر از این دنیا، زندگی می کردم؟ آن وقت در مورد این جهان، چطور فکر می کردم؟ یا شاید زندگی ای هم وجود داشت که من در آن، هیچگاه زاده نمی شدم! آخرین خداحافظی ام با کتابخانه، تبدیل به تجربه عجیبی شده بود. گذاشتم تا ذهنم کمی در میان تصورات دور و درازش، تاب بخورد؛ بعد به واقعیت برگشتم، به خودم.
تداعی کتابخانه
دو شب بعد که سراغ کتاب هایم رفته بودم، چشمم به کتاب مت هیگ با نام کتابخانه نیمه شب افتاد. برای منی که دوست دارم با اتفاق ها بازی کنم؛ تداعی نام کتابخانه، کنجکاوی تازه ای را شروع کرده بود. یادم آمد وقتی کتاب را برای اولین بار در دست گرفته بودم؛ از تجربه نویسنده، بسیار متاثر شدم. پشت جلد نوشته شده بود: «او در سن 24 سالگی از افسردگی شدیدی رنج می برد و بارها در همین دوران تصمیم به خودکشی گرفت که بیشتر آثارش الهام گرفته از همین دوران زندگی اش هستند».
همان جا بود که تصمیم گرفتم متنی برای بررسی روان شناختی کتابخانه نیمه شب بنویسم. این دقیقا همان مفهومی بود که به دنبال آن می گشتم: خلق معنا در رنج. همیشه از خودم می پرسیدم، چطور می توان معنا را یافت؟ معنا چیست؟ کجاست؟ و اینک یک پاسخ از کتابخانه نیمه شب برایم رسیده بود. خواندن همان جمله اول کافی بود تا وارد ذهن نورا شوم: «نورا سید پیش از اینکه تصمیم به مردن بگیرد…».
می خواستم قبل از اینکه بمیرد، او را بیشتر بشناسم. چرا می خواست بمیرد؟ آیا زندگی را آنطور که میخواست، نزیسته بود و حالا هوس مرگ داشت؟ آیا مرگ، هوس انگیز است؟ او مرگ را انتخاب کرده بود؟
آیا نورا، تصویر دوری از ماست؟
وقتی با داستان نورا همراه می شویم، او را شخصیتی افسردهحال، خموده، پشیمان و پریشان می بینیم که زیبایی و رضایتی در روزهایش نمی یابد، زندگیش را بیش از این، لایق زیستن نمی داند، خودش را سیاه چاله ای تصور می کند که دارد در خودش فرو می ریزد. دوستش به او می گوید، مشکلش ترس از زندگی است. وقتی به این جمله می رسم، از خودم می پرسم: به راستی مرگ ترسناک تر است یا زندگی؟ سعی می کنم، پاسخی برایش پیدا کنم. امیدوارم تا پایان بررسی روان شناختی کتابخانه نیمه شب، پرسش پیش رویمان روشن تر شود.
به گل ها و درخت هایی فکر می کنم که از آنها عکس برمی دارم. دوباره از خودم می پرسم زندگی چطور می تواند ترسناک باشد؟ اما بیاییم منصف باشیم، آخر این گل ها چگونه می توانند حال نورا را بهتر کنند؟ مگر خودمان تاکنون به روزهای سرد و ناخوشی برنخورده ایم که با عالم و آدم در قهر باشیم؟ آیا نورا، تصویر دوری از ماست؟ لحظاتی که فکر می کنیم هیچ کسی در این دنیا، به ما احتیاج ندارد و در این جهان، زیادی هستیم؟ به بررسی روان شناختی کتابخانه نیمه شب برمی گردیم.
سیاهچاله
نورا دریایی از عذرخواهی از خود شده بود و داشت خودش را در آن غرق می کرد. قرص های ضدافسردگی هم، تنها او را افسرده تر می کردند. همین باعث شده بود تا او به این باور برسد که زندگی سراسر بغض و اندوهش، تقاصی است که باید پس بدهد؛ چراکه او برای زندگی کردن، ساخته نشده است. نورای بیچاره وقتی تن مرده گربه اش را در خیابان کرده بود، به آرامش خاموش او غبطه خورده بود. کاش او هم از دست زندگی، رهایی می یافت. همان شب تصمیم گرفت برای همیشه چشم هایش بسته بماند.
در ذهنش مرور کرد: «میدونی نورا فکر نمی کنم مشکلت ترس از ازدواج یا ترس از صحنه باشه، مشکلت ترس از زندگیه»، «اوضاع بده و دیگه نمی تونم بهت حقوق بدم و بذارم مشتری ها رو با قیافه افسرده ات فراری بدی». مطمئن شد که کسی در این دنیا به او احتیاج ندارد، خب حالا می توانست با خیال راحت بمیرد! چند دقیقه بعد، وقتی داشت سیاهچاله زندگیش را تصور می کرد، دیگر از حال رفته بود.
شناور در فضا
«نورا ، نورا، بیدار شو». نورا این بار نه در تختخوابی چروکیده و آمیخته با قرص های رنگارنگ، بلکه در کتابخانه ای بزرگ، چشم می گشاید. «بین مرگ و زندگی هستی، نورا. این ها کتاب هایی اند که دارن زندگی های دیگه تورو نشون میدن. بیا امتحانشون کن، این کتاب رو بگیر و انتخاب کن». دیگر از کلمه انتخاب، بدش آمده بود. او تسلیم مرگ شده بود تا انتخابی نکند. چشمش به عنوان کتابی افتاد که در دست کتابدار بود: کتاب «پشیمانی ها».
نورا می توانست کتاب سنگین پشیمانی هایش را ورق بزند و دنیایی را تصور کند که در آن شناگر معروفی شده یا دنیایی که خوانندگی می کند یا دنیایی که متخصص یخچال های طبیعی شده باشد. از خودم می پرسم، آیا نورا از زندگی های دیگرش راضی خواهد بود؟ اگر نه، نورا می توانست از اینی که هست هم ناامیدتر شود! به یاد جمله سارتر می افتم که می گوید :«زندگی درست در آن سوی ناامیدی آغاز می شود». ولی آیا واقعا همینطور است؟ کاش وقتی بررسی روان شناختی کتابخانه نیمه شب به پایان رسید، حق را به سارتر بدهیم.
جهان های موازی
این بار بررسی روان شناختی کتابخانه نیمه شب ما را به فیزیک می رساند. همچنان که نورا از جهانی به جهان دیگر، در تجربه است؛ مت هیگ، مخاطبش را با جهان های موازی آشنا می کند. در فیزیک کوانتوم هر احتمال موجودی، به شکل همزمان درحال رخ دادن است؛ که به این وضعیت «برهم نهی کوانتومی» می گویند. آزمایش شرودینگر این مفهوم را برای ما واضح تر می کند.
او گربه ای را در محیط شیشه ای سربسته ای قرار می دهد که در نصف موارد، گاز سمی درون آن پخش شده و سبب مرگ گربه خواهد شد و در نصف دیگر موارد، گاز پخش نمی شود. تا وقتی او در جعبه را باز نکرده باشد، گربه در فراوضعیتی قرار دارد که هم مرده است و هم زنده. طبق این آزمایش، ما در یک جهان، وقتی در جعبه را باز می کنیم، گربه را مرده می یابیم و در جهان دیگر، زنده!
جرقه های کوچک
این مفهوم از فیزیک، ما را به بررسی روان شناختی کتابخانه نیمه شب نزدیک تر می کند؛ جایی که نورا، هم زنده و در حال تجربه ی زندگی های دیگرش است و هم مرده، به این معنا که به زندگی اصلی اش دسترسی ندارد. موضوع، جایی جالب تر می شود که تصور کنیم با هر تصمیم، یک دنیای جدید شکل می گیرد. نورا انتخاب می کند شنا را کنار بگذارد و درست در همان لحظه، دنیایی شکل می گیرد که نورا به شنا، ادامه می دهد. وقتی این مثال ساده را به جزئی ترین تصمیمات زندگی تعمیم دهیم، در می یابیم هر لحظه، وارد دنیای جدیدی می شویم و یک کتاب به کتابخانه زندگیمان اضافه می شود.
چنانچه خودمان را به منزله یک درخت ببینیم؛ با کلام هیو اوِرِت همراه خواهیم شد که تمام این جهان ها، درست مانند شاخه های درخت باهم مرتبط اند. حالا تصور کنید میلیون ها تصمیم ریز و درشت در زندگی هر یک از ما جریان دارد و هر انتخاب، مسیر و دنیای جدیدی پیش روی ما می گذارد؛ اما یادمان باشد که ما تنها مسیر را انتخاب می کنیم، و نه اتفاقات پیش روی مان را. خب حالا با این همه جهان موازی چه کنیم؟
در ادامه بررسی روان شناختی کتابخانه نیمه شب، مواظب لو رفتن پایان بندی داستان باشید 🙂
بازگشت به سیاره زمین
نورا از لحظه ورود به کتابخانه، درحال تجربه زندگی هایی بود که رویای دیگران بودند. قهرمانی در شنا، رویای پدرش بود. ازدواج و مغازه زدن، رویای نامزدش بود. مسافرت به استرالیا، رویای دوستش بود. خواننده شدن، رویای برادرش بود. متخصص یخچال های طبیعی شدن، رویای معلمش بود. پس رویای خودش چه می شد؟ اصلا رویای او چه بود؟ نورا وارد یک هزارتوی بی پاسخ شده بود. دیگر داشت خود واقعیش را از یاد می برد. این تبدیل شدن به همه کس، داشت او را به هیچ کس تبدیل می کرد.
او حتی سعی کرده بود وارد یک زندگی بی نقص شود، اما می دانی چه شد؟ نقص آن زندگی، همان بی نقصی اش بود! او خواهان یک زندگی تکراری و کسل کننده نبود. وقتی از آخرین زندگی هم بیرون آمد، کتابخانه نیمه شب در حال محو شدن بود و تنها یک کتاب برای او باقی مانده بود. کتاب پشیمانی ها؟ نه، او دیگر حسرت آن زندگی ها را نداشت پس دیگر کتاب پشیمانی هایی در کار نبود. تنها کتابی که باقی مانده بود، هنوز نوشته نشده بود، کتابی که خودش باید شروع به نوشتنش می کرد. نورا به زندگی برگشته بود، زندگی خودش!
آتش فشان
شوکه شدید؟ انتظار داشتید پایان بررسی روان شناختی کتابخانه نیمه شب، طور دیگری رقم بخورد؟ مثلا نورا در یکی از زندگی هایش، با شاهزاده ای سوار بر اسب سفید به سمت زندگی بی نقصش برود؟ اینکه تا همیشه بین زندگی و مرگ شناور باشد و از این فانتزی، برنخیزد؟ راستش نورا برای خوشحال بودن نیازی به قهرمان شنا شدن یا زندگی در قصر نداشت، تنها نیاز داشت خودش را باور کند. این تغییر عمیق نورا، نه از طریق پولدار یا مشهور شدن که تنها با بیدار شدن در همان تخت خودش رخ داده بود. در همان آپارتمان قدیمی که بوی نم می داد و در آن تنها یک کاناپه رنگ پریده دیده می شد.
با این تفاوت که او دیگر، احساس سیاهچاله بودن نداشت. استعاره او بیشتر شبیه یک آتش فشان بود، هم نماد ویرانی و هم نماد زندگی. درست مثل یک آتشفشان، او هم نمی توانست از خودش بگریزد. باید همانجا می ماند و به سرزمین بی حاصل زندگیش، برگ و بار می بخشید.
ما به تکرار، نیازمند یادآوری هستیم.
شاید بعضی از شما فکر کنید «نتیجه گیری» مت هیگ آنطور که شایسته ی یک کتاب هیجان انگیز فانتزی است، انتظارتان را برآورده نخواهد کرد و از خواندن چنین کتابی پشیمان خواهید شد! راستش داستان حسرت ها و فرصت ها، پیامی نیست که تاکنون نشنیده باشیم. اما چیزی که این کتاب را پرمخاطب و برنده جایزه سایت گودریدز در سال 2020 کرده و مرا به وسوسه نوشتن بررسی روان شناختی کتابخانه نیمه شب انداخت، نه نتیجه گیری تکرارشونده آن؛ بلکه «فرآیند» تجربه قسمت به قسمت زندگی های گوناگون شخصیت داستان است.
این روند، آنقدر زنده و پویا نگاشته شده است که ما را لحظه به لحظه به فکر خودمان می اندازد. شما می توانید اسم این فرآیند را مکاشفه درونی، خودشناسی یا خودکاوی بنامید؛ در حقیقت هدف بررسی روان شناختی کتابخانه نیمه شب، در یادآوردن خود واقعی مان است.
ما هر از چندگاهی به کتابهایی از این دست احتیاج داریم تا تلنگری به ما بزنند. در روزهایی که دنیا خسته کننده، کسالت آور و بی بار بنظر می رسد، لحظاتی که خود را با گذشته ای دردناک و آینده ای مبهم تصور می کنیم و حوصله هیچ اندرزی را نداریم؛ کتابخانه نیمه شب به گرمی دست های ما را می فشارد و قلب مان را لمس می کند. آن وقت است که تصمیم می گیرید با کتاب های بیشتری از این ژانر آشنا شوید تا همدمی برای روزهای سخت تان باشند.
امیدوارم از بررسی روان شناختی کتابخانه نیمه شب، لذت برده باشید.