در جهانی زندگی می کنیم که انسان خوب را، انسانی خوش اخلاق، مهربان، همیشه منطقی و همیشه مودب به تصویر می کشیم. همچنین افرادی که تکانشی رفتار کنند یا گاهی عصبی باشند یا افرادی که گاهی بی ادبی کنند و به دیگران بد و بیراه بگویند را نیز همیشه سرزنش می کنیم.
همه ما با احساساتمان بزرگ شده ایم، و میدانیم احترام به احساسات اهمیت دارد. آنها را در جای جای زندگی مان حس کرده ایم و احساسات همیشه با ما بوده اند. در این نوشتار میخواهیم ببینیم که ما تا چه اندازه همراه احساساتمان بوده ایم؟ ما چقدر به آنها اهمیت داده ایم و آنها را رشد داده ایم؟ و در نهایت، آیا احترام به احساساتمان می گذاریم؟
درست است که بی ادب بودن یا بد اخلاق بودن خوب نیست؛ اما آیا لزومی دارد که همیشه افراد را با عینک مودب بودن بینیم؟ آیا درست است که هیچ فرصت تخلیه تکانشی هیجانی ای برای کسی در نظر نگیریم؟ این بار بیایید افراد را با عینک انسان بودن تماشا کنیم. شاید توانستیم احساساتشان را دوباره ببینیم.
بخش های نوشتار
تفاوت احساس و هیجان
پیش از اینکه به بحث احساس و احترام به احساسات بپردازیم، بیایید و تفاوت احساس و هیجان را در نظر بگیریم. هیجان تاثیری است که بدن بر مغز و همچنین مغز بر بدن دارد. حال پس از این تاثیر، آنچه که ما حس می کنیم، احساس خواهد بود. احساس پاسخی بر هیجان است. به عنوان مثال، هیجان خشم، احساس تنش را به ارمغان می آورد. غم، احساس ناراحتی را به بار می آورد و شادی احساس سرزندگی را به ما منتقل خواهد کرد.
وقتی که احترام به احساسات سرکوب می شود!
حال بپردازیم به احساس و احترام به احساسات. در ابتدا بیایید بازگردیم به سال ها قبل. زمانی که فلاسفه نظریات مختلفی ارائه می دادند و در کنار نظریاتشان، همیشه اخلاق را نیز در نظر می گرفتند. در آن زمان، افرادی که همه چیز را با عینک عقل نگاه می کردند، بسیار مورد علاقه و مورد احترام جامعه بودند. هر کسی که منطقی فکر می کرد، مورد پذیرش و حمایت دیگران نیز بود (البته جناب سقراط را فاکتور بگیرید، ایشان فراتر از منطق مردم، منطقی فکر می کرد که به آن روز افتاد).
رفته رفته، جوامع آنقدر در عقلانیت فرو رفتند که احساس و احترام به احساسات در گوشه ذهن افراد زندانی شد. دیگر معیار همه چیز عقلانیت بود و کسانی که احساسی رفتار می کردند، سرزنش می شدند و توسط جامعه آن زمان طرد می شدند. این فرآیند عقلانیت از فلاسفه شروع شد؛ اما توسط مردم آنقدر جدی گرفته شد که عقل کاملا شرایط ذهن بشر را به دست گرفت. بسیاری از فیلسوفان اخلاق، به این خلأ که از زمان یونان باستان آغاز شد، اشاره کرده اند. حتی برخی از آنها با آرای خود، حملات متعددی به فیلسوفان آن زمان داشته اند.
البته منظور از عقل در اینجا، دیدگاه افراطی عقلانی به همه چیز است. همه میدانیم که معقول بودن یا منطقی بودن ویژگی بسیار خوبی است؛ اما اگر عقلانیت را در هر صورت و در هر شرایطی درست دانسته و آن را به کار ببریم، آیا می توانیم زندگی نسل بشر را به سمت و سوی مناسبی هدایت کنیم؟
بگذارید مثالی بزنیم تا بهتر متوجه شویم. منطقی و عقلانی بودن بسیار ویژگی خوبی است؛ اما گاهی به علت نادانی از برخی مسائل، همین منطق و استدلال ما را دچار اشتباهات مختلفی میکند. به عنوان مثال، در زمان یونان باستان، سقراط توصیفاتی در رابطه با حرکت فیزیکی داشت و انواع آن را توصیف و تشریح کرده بود. امروزه نیز با خواندن آرای سقراط، میتوانیم مهر تاییدی بر نظراتش بزنیم. چون کاملا منطقی و صحیح به نظر میرسند.
ولی کافی است کمی بیشتر قوانین فیزیک در رابطه با حرکت را مطالعه کنید. پس از کسب اطلاعات بیشتر، متوجه میشویم که بسیاری از آرای منطقی و استدلالی سقراط، اصلا با واقعیت جور در نمیآیند! آرای سقراط منطقی هستند، چون ما مقدمات صحیح را نمیشناسیم! این مثالی بود برای نشان دادن اینکه هرچه منطقی باشد، لزوما درست نیست.
تکامل و احساس
بیایید با مثالی این مسئله را پیش ببریم. همه ما انسان ها از ظرفیت های عقلانی برخوردار هستیم. همچنین در کنار این ویژگی، قطعا ویژگی ها و توانایی های دیگری نیز داریم؛ نظیر احساسات مختلف. عقلانیت و انواع احساسات، عناصری اند که از بدو تولد در وجود ما نهادینه شده اند؛ این جای گذاری عقلانیت و احساس، به دست تکامل صورت گرفته است.
با توجه به تکامل و نظریه انتخاب طبیعی، موجوداتی توانسته اند باقی بمانند و نسلشان را ادامه دهند که بیشترین تطابق را با محیط اطراف خود داشته اند. این موجودات با تمام ویژگی هایی که دارند، در طول زمان، مجبور اند که مولفه های حیاتی و حیات بخش خود را حفظ کنند و ویژگی های دیگر را با تمام کاربردهایی که دارند، بالاجبار از دست بدهند. این رها کردن با انتخاب صورت نمی گیرد. شرایط تعیین می کند که چه ویژگی ای بماند و چه ویژگی ای را از دست بدهیم.
اگر بخواهم برای از دست دادن ویژگی ها مثالی بزنم، میتوان با استفاده از حس ششمی که در گذشته آن را داشتیم، صحبت به میان آورد (البته هنوز هم میزانی از آن حس را دارا هستیم؛ اما خیلی کم). اینحس که با نام «فرومون» شناخته می شود، به موجودات کمک می کند که با استفاده از حس بویایی، احساسات طرف مقابل خود را درک کنند! (یکی از کارکردهای این حس). شاید در ابتدا فکر کنید که چه ویژگی خوبی! با بویایی حواس دیگران را درک کنی! ولی چه شد که این حس را از دست دادیم؟
زندگی اجتماعی انسان ها به یکدیگر گره خورده. گاهی در زندگی اجتماعی مان بالاجبار دیگران را تحمل می کنیم. ممکن است از بسیاری احساس تنفر داشته باشیم، از دوستمان دلخور باشیم یا حتی برعکس، احساس عشق یا دوست داشتن نسبت به دیگران داشته باشیم. اگر در حال حاضر به همان اندازه اولیه مجهز به حس فرومون بودیم، آیا زندگی اجتماعی برای ما ممکن بود؟ اگر کسی متوجه شود که از آن تنفر دارید، به نظرتان دیگر با شما همکاری می کند؟
تکامل، تمام ویژگی های اضافی موجودات را در فیلتر فایده مندی خود قرار می دهد و هر آنچه که دیگر برای آن موجود فایده ای نداشته باشد را کنار می گذارد. در نتیجه، نسل ها جدید، با ویژگی هایی بروز پیدا می کند که بیشترین تطابق با محیط را دارند. از جهت دیگر، موجوداتی که توانایی مطابقت با محیط را نداشته و ویژگی های بلااستفاده خود را از دست ندهند، شاهد انقراض نسلشان خواهند بود.
حال به خودتان نگاه کنید! در خود هر آنچه که می بینیند (چه خوب و چه بد)، از فیلتر تکامل عبور کرده است. پس می توانید نتیجه بگیرید هر آنچه که درون خود می بینید، ویژگی هایی هستند که مورد نیاز شما و مورد تایید تکامل اند. تکامل به شما اجازه داده است تا این ویژگی هایتان را داشته باشید؛ زیرا می داند که قطعا به آنها نیاز دارید و میخواهیم به این بپردازیم که چرا احترام به احساسات اهمیت دارد و چگونه احترام به احساسات مان بگذاریم.
در فرایند انتخاب طبیعی، آنچه که برای بقای نسل لازم بوده است، همراه با نسل غالب رشد و پرورش یافته است. همواره این ویژگی ها متناسب با محیط و شرایط در حال تغییر و تبدیل هستند؛ حال هر آنچه که به همراه با نسل بعدی ظهور پیدا میکند، بقای آن نسل را تضمین می کند.
حالا که به خود نگاه انداختید، به احساساتتان توجه کنید. احساساتی درون شما وجود دارند که همیشه زیر سایه عقلانیت بوده اند. این احساسات هر زمان که بروز پیدا کرده اند، با حمله عقلانیت مواجه شده اند و پس از تکرار این حملات، خود را به گوشه شخصیتتان برده و از دیدتان پنهان شده اند؛ اما با تمام این بی مهری ها، هنوز در شخصیتتان مانده اند و تکامل آنها را در شما به جای گذاشته! گاهی احترام به احساسات تان نگذاشته اید؛ اما همواره تجربه شان می کنید!
چرا به احساس نیاز داریم؟
نتیجه گرفتیم که احساس و احترام به احساسات مولفه مهمی در زندگی مان بوده که در شخصیت مان باقی مانده؛ اما چرا به احساس نیاز داریم؟ مگر چه کاری برای ما انجام می دهد؟
احساسات ما در تمام زندگی مان حضور داشته اند. شادی، غم، تنفر، خشم، کینه و… . اگر تنها به یک روز از زندگی خودمان فکر کنیم، رد پای احساسات مختلف را خواهیم دید. احساسات مختلف در شرایط متفاوت همراه ما بوده اند و خواهند بود. پس بهجای اینکه دائما در تلاش باشیم که از آن ها فرار کنیم، باید یاد بگیریم که آنها را بپذیریم و توجه بیشتری نسبت به احترام به احساسات خود داشته باشیم.
احساسات به انسانها کمک می کنند تا در شرایط مختلف از شرایط خود بهتر خبر دار شوند. وقتی که در موقعیتی عصبانی می شویم، این احساس به ما کمک می کند تا به دنبال علت و منشا این اتفاق برویم. اگر عصبانیت برای ما آشنا نبود، ممکن بود اصلا توجهی به علت آزارنده نداشتیم! پس می توان نتیجه گرفت که نیاز انسان به احساس ـ حتی در اتفاقات پیش پا افتاده ـ نیازی اساسی است و با وجود احساس است که می توانیم حال خود را درک کنیم.
یا به عنوان مثال، همه درد را تجربه کرده ایم؛ اما چیزی که ما را مجبور می کند آن را پاسخ دهیم، احساس آزار دهنده ای است که درد بر ما تحمیل می کند. برای اینکه این احساس آزار دهنده را درک کنیم، یک دستگاه مجزا و اختصاصی برای آن در مغز خودمان داریم! با فعالیت این دستگاه، توجه و تمرکز ما کاملا بر خودمان منعطف می شود. دیگر نمی توانیم به موضوع دیگری توجه کنیم. به حدی تحت تاثیر عملکرد این دستگاه قرار می گیریم که راهی برای پرداختن به علت فعالیت آن برایمان باقی نمی ماند. اینگونه است که پس از تحمل درد، به دنبال چاره می گردیم.
چه می شود اگر احترام به احساسات مان را نادیده بگیریم؟
بیایید ابتدا درباره خودمان صحبت کنیم. چه می شود اگر احترام به احساسات مان نگذاریم؟ از آنجا که درباره اهمیت احساسات و نقش آنها در تعیین حال و احوال ما صحبت شد، اگر به احساساتمان توجه نکنیم و به نسبت به احترام به احساسات بی تفاوت باشیم، در اصل شرایط روانی خود را در نظر نگرفته ایم! حالا مگر چه می شود اگر شرایطمان را در نظر نگیریم؟
نگاهی به جامعه بیاندازید، قطعا افرادی را پیدا می کنید که پشیمان از کار خود، به دنبال اصلاح شرایط اند. اگر نگاهی عمیق به رخدادهای زندگی این افراد بیاندازیم، متوجه یک تصمیم یا یک اقدام اشتباه می شویم که شرایط را کاملا تغییر داده است. شاید نتوان گفت تمام مسائل؛ اما می توان ردپای تصمیمات تکانشی را حین بسیاری از وقایع زندگی شان دید.
ارتباط این اتفاق با احساس، در اینجاست که ما هرگز اجازه رفتار تکانشی به اطرافیان خود نداده ایم! حتی این اجازه را به صورت شرایط آزمایشی نیز برای افراد فراهم نمی کنیم! جالب است که این سخت گیری برای نوجوانانی که در سن آزمون و خطا هستند، بسیار بیشتر است. ما به آنها اجازه نمی دهیم خودشان تصمیمات احساسی شان را بگیرند و با عواقب آن ها رو به رو شوند، بلکه سرکوبشان نیز می کنیم که جز عقلانیت راهی دیگر را انتخاب نکنند! ساده تر بخواهم بگویم، در احترام به احساسات تکانشی در این افراد کاملا بی توجهی شده!
وقتی که اجازه رفتار تکانشی را ندهیم، اولین تبعات آن زمانی است که دیگر کنترلی بر فرد نداریم. در اینجا انسانی داریم که هرگز قبلا تکانشی نبوده. چرا؟ چون اصلا تجربه ای در این رابطه ندارد. اصلا احترام به احساسات تکانشی اش گذاشته نشده. حال وقتی نظارتی بر این افراد نیست، دیگر توان کنترل تکانشگری خود را ندارد! چون هرگز پیش از این آن را تمرین نکرده اند و احترامی برایش قائل نیستند!
یکی دیگر از تبعاتی که برای این افراد به بار می آید، این است که آن ها توانایی تفکیک شرایط احساسی و منطقی را نیز از دست می دهند. سرکوب امیال و احساسات در شرایط مختلف توسط بزرگترها، باعث رشد نامناسب و خام احساسات می شود. همه می دانیم که احساسات خام، تا چه اندازه ما را از مسیر درست منحرف می کنند.
تقصیر را گردن احساساتتان نیندازید!
در نهایت منشا تمام این مشکلات را احساس میدانیم! البته درست می گوییم. احساس است که ما را درگیر این شرایط کرده؛ اما مگر این احساس را خودمان رشد و پرورش ندادیم؟ کدام تقصیر بیشتری به گردن دارد؟ ما یا احساساتمان؟
اهمیت ندادن به احساسات و بی توجهی به احترام به احساسات، باعث می شود که: آنها رشد مناسبی نداشته باشند؛ تحت تاثیر شرایط مختلف نتوانند خود را فیلتر کنند؛ و در نهایت احساسات پیشرفته ای نباشند. احساسات ما متناسب با محیط، خود را تغییر می دهند. آنها برای تغییر، ابتدا باید ابراز شوند و سپس متناسب با نتایج، در صورت نیاز خود را اصلاح کنند.
در نظر نگرفتن احترام به احساسات در اتفاقات و شرایط مختلف، اینگونه موجب ناکارآمدی افراد می شود. وقتی منطقی بودن را در هر جا و هر زمانی در اولویت قرار می دهیم، قطعا پس از آن احساس را به حاشیه رانده ایم! چراکه یاد گرفته ایم منطق در مقابل احساس می ایستند! درحالی که احساسات و منطق، دو مولفه ای هستند که می توانند همیشه در کنار یکدیگر باشند. ما موظفیم به احساساتمان احترام بگذاریم و آنها را نیز در نظر بگیریم. آنها نسل ها با ما راه آمده اند تا به ما کمک کنند. با «احساسی» که برای کمک به شما چنین سفر طولانی ای داشته است، مهربان تر باشید.